روزی ورق بر می گردد
و گریه، که شکل مادر من بود
از سر چشمهایم
خواهد ا ف ت ا د...
خیلی زمستانم عزیز، خورشیدی بباف برای شبهایم، که بماند، که بماند...
بباف تمام روزهایی را که شکافتم...که بریدم...که بریده ام
رج بزن مرا
و رفو کن ...تمام نداشته هایم را
فریاد را که نمی زنند
فریاد را می کـــــــــــــــــــــشند
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــا خود کلانتری
تا زنگ بزند به هر چه در و میله ی آهنی
که باز شوید و برقصید و بزنید این یکی ساز را هم
به کوک او!
من جیغ نمی کـشم
فریادهایت را بریز توی حلقم
تا کشیده بشود از این سر دنیا
تــــــــــــــــــــــــــا سری که ندارد آنور
سودایی!
تو هم می توانی چادرت را بکشی بر سرت
و بزنی به پس کوچه های غزل بی قافیه
و خود فروشی کنی
غلط یا
درست مثل شعرهایم!
مانیا ط. 85
چشماتو ببند و کش بیا....تا اونروز...همونروزی که توی تقویم کهنگی هام تا ابد هم خاک نمی خوره. کنار خودم میشینم و از روزی حرف می زنم که زنی توی طالع ام...جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ می کشم
خدایی که تو باشی! یا نباشی!
که در هذیان های مادربزرگ، بزرگ بودی و آن بالا!! پیر شده ای و دیگر تیغت نمی بُرد!
گرمِ زنده بودنم! حتی بی تو
هنوز جلوی آینه می ایستم، موهایم را می بندم و برای هر عابری دندان تیز می کنم!
اما...انکار نمی کنم که همیشه سرم را روی نیزه ی نگاه تو دیده ام!!